دُرج

وب نوشت سعید فانیان

دُرج

وب نوشت سعید فانیان

داستان های عمو ( ۳) عمو و تب فوتبال

تب فوتبال  در جامعه بالاگرفته و تااطرافیان عمو هم رسوخ کرده بود به نحوی که از شش خواهر زاده عمو  نیمی آبی ونیمی قرمز شده بودند. عمو خودش چندان میانه ای با فوتبال نداشت و بیشتر طرفدار کشتی و ورزش باستانی بود با این همه همیشه با جوانان رابطه ای صمیمی و نزدیک  داشت .یکی از شهرآوردهای دو تیم  بزرگ پایتخت در راه بود و بالطبع موضوع روز و فکر و ذکرخواهر زاده ها نمیتوانست جز این باشد.  تیم آبی مدتی بود بهتر بازی میکرد، لذا احتمال بردش بیشتر بود و سه برادر طرفدار آبی دوست داشتند که عمو را در شادی خودشان شریک کنند  و یابعبارتی احساسات عمو را به نفع تیم خود تحریک کنند لذا عمو را راضی به همراهی کردند ، برای او هم بلیط تهران وهم بلیط بازی دو تیم را تهیه کردند و به اتفاق با اتوبوس  راهی تهران  شدند. زمان مسابقه فرا رسید وعمو نیز در جمع هواداران و در کنار خواهر زاده ها ضمن خوردن تنقلات به تماشا  نشست .   اگر چه از سر و صدای محیط خوشش نمیآمد ولی  ظاهرا اول تا آخر چشمش به بازی بود.  بالاخره حادثه بزرگ بازی رخ داد و تیم آبی گلی را وارد دروازه قرمزها کرد، در این زمان طرفداران سر از پا نشناخته به هر طریق ابراز احساسات می کردند   اما عمو در آن حیص وبیص به نگاه کردن و تخمه خوردن ادامه میدهد .بالاخره احمد آقا یکی از خواهرزاده ها  خطاب به عمو میگه : دیدی چی شد؟ عمو میگه چی شد ! احمد آقا میگه : چی میخواستی بشه ، توپ ما رفت توی دروازه  حریف ، عمو با آرامش  می پرسه خوب این  حالا به ضرر کی میشه ؟  مهدی یرادر دیگر احمدآقا که در حقیقت  افتخار میزبانی وپرداخت  هزینه های عمو  را داشت برآشفته میشه و میگه : واقعا" اینکه میگن تماشاگرنما ها نباید بیایند ورزشگاه  درسته ، نه آن کسی که صندلی میشکنه و فحش میده  ،با این همه زحمت و هزینه و تماشا  با آرامش میگه حالا به ضرر کی شد .

داستان های عمو ( ۴) :عمو و مرغ مش رجب

عمو در دوران جوانی همسایه ای داشت به نام مش رجب که انسانی زحمتکش و صادق ولی قدری  عصبی و کم طاقت بود  یک رو ز عمو سر و صدای زیادی از مرغ همسایه و بعد از ان داد و فریاد مش رجب را با هم می شنود مرغ مش رجب با فریاد قد قد ، قد قدا  کل محله را رو سرش گذاشته بود   مش رجب  هم که اعصابش از این سر و صدا ها خرد شده بود به مرغ ناسزا می گفت ،بعد از دقایقی صدای مرغ و مش رجب به کوچه متقل شد  عمو که نسبت به قضیه کنجکاو شده بود به کوچه می رود تا ادامه داستان را دنبال کند  و می بیند که مش رجب مرغ را در حالی که دستمالی به گردنش بسته است به بیرون منزل آورده است و غر غر کنان آن  را رها می کند عمو از مش رجب می پرسد چه خبره؟ چی شده چرا گردن مرغ رو بستی؟ مش رجب میگه  والله  این مرغ  بعد از دو ،سه  ساعت سرو صدا و آبرو ریزی در محل  تخمی کوچیک گذاشته  من هم برای این که حالیش کنم  تخمش رو گذاشتم تو دستمال ،بستم به گردنش و آوردمش بیرون و رهایش کردم که بفهمد نه تخمش رو می خواهم و نه اون همه سروصدا را

داستان های عمو ( ۲ )

عمو وفرش فروشی ــ عمو در یزد فرش فروشی داشت میرزا حسن از آشنایان عمو فرشی را برای فروش به مغازه اش میبرد  عمو میگوید بازار فرش راکد است  فرش زمینه لاکی ( قرمز ) هم چندان خریداری ندارد فرش را ببر اگر شرایط عوض شد خبرت می کنم میرزا حسن اصرار میکند و فرش را می گذارد عمو هم میپذیرد چند روز بعد مغازه عمو را دزد میزند عمو که این وضع را میبیند در حالیکه سخت ناراحت است به میرزا حسن زنگ میزند و می گوید میرزا یادته چند بار گفتم فرش در مغازه من نگذار میرزاحسن میگه خوب حالا چیه عمو میگه هیجی اصرار کردی فرشت رو گذاشتی دزد هم اومد فرش های من و فرش تورا  با هم برد میرزا که غافلگیر شده بود میمونه که  چی بگه میگه از بابت فرشهای شما معذرت میخواهم فرش خودم هم فدا سرت . . .ناگفته نماند عمو بعد از این ماجرا مغازه اش را تعطیل کرد او میگفت من نمیتونم هم تاوان دزد را بدهم وهم مالیات سنگین دولت را